سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/10/8
7:8 عصر

شیرصحرا

بدست وصال در دسته

فرمانده قرارگاه شمال غرب (حمزه سیدالشهدا)وفرمانده لشکر ?? نوهد( ارتش جمهوری اسلامی ایران)در سال ???? در خانواده ای متعهد و مومن در تهران دیده به جهان گشود. دوران کودکی را با تحصیل در مدرسه سپری نمود و درسال ???? با اخذ مدرک دیپلم وارد دانشکده افسری شد. در سال ???? با درجه ستوان دومی فارغ التحصیل گشت و یک سال بعد دوره مقدماتی را به پایان رساند.

پس از آن، در اولین دوره رنجر، دوره های عالی ستاد فرماندهی، دوره های چتربازی و تکاوری در داخل و خارج کشور، شرکت نمود و تمامی این مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشت. او با وجود محیط نامناسب جامعه، پله های رشد و تکامل را، در پناه ارزشهای اسلامی سپری نمود. پس از طلوع جاودانه انقلاب، به درجه سرهنگی ارتقا یافت و فرماندهی یگان جنگهای نامنظم در

قرارگاه  سیدالشهدای ارتش را بر عهده گرفت

 


شهید آبشناسان با تشکیل سپاه، نیروهای جدید را در آموزشگاه سعد آباد تحت تعلیم خود قرار داد و در سال ،???? مطابق حکم رسمی قرارگاه رمضان، فراهم نمودن زمینه های آموزش جنگهای نامنظم سپاه به وی واگذار گشت. با پذیرفتن این مسئولیت، تاکتیک های جنگهای چریکی را به برادران سپاهی، بسیجی و همرزمان خود آموزش داد و شاگردان بسیاری در این زمینه ها تربیت نمود که همه آنها، در میدان مبارزه به زیبایی افتخار آفریدند.
در آغاز جنگ تحمیلی، خاک جبهه جنوب، با صلابت گامهای او، آشنا شد که همانند بسیجی ای ساده، در بزم عملیات پیرانشهر، سردشت و بانه، حماسه آفرید و با رشادتهای خود، یادش را در تاریخ خونین دفاع مقدس و قلبهای ملت ایران، به تصویر کشید. وی که از همرزمان و یاران نزدیک شهید محمد بروجردی بود، در حالی که فرماندهی لشکر ?? نوهد، فرماندهی قرارگاه حمزه و لشکر ?? نیروهای مخصوص را بر عهده داشت، در سال ،???? همزمان با عملیات قادر، در منطقه لولاند بر اثراصابت ترکش، شربت شیرین شهادت را نوشید و آسمان جبهه را به شمیم پایداری در مکتب اسلام، انقلاب و امام راحل، معطر ساخت.
سرلشکر آبشناسان از زبان همسر و همرزمان همسرشهید: زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسایل اسلامی برگزار گشت و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در ? اتاق کوچک اجاره ای، آغاز کردیم. یکی از اتاقها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد. قسمتی از اتاق نیز، به عنوان آشپزخانه ای با یک چراغ خوراک پزی و مقداری ادویه جات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری می کردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تامین هزینه های زندگی، مبلغی را قرض می کردیم. در زمان حکومت طاغوت، پیشنهاد شرکت در عملیات ظفار در مقابل دستمزد ??? هزار تومانی به وی داده شد، اما شهید آبشناسان، از حضور در عملیات خودداری نمود. می گفت: این عمل، ظلم به یک ملت مسلمان است و رضای خدا در این کار، وجود ندارد. هر نفسی که می کشیم، باید برای رضای خدا باشد.
همه اینها در صورتی بود که انجام کار مربوطه و دریافت مبلغ مورد نظر، می توانست تاثیر زیادی در بهبود وضعیت اقتصادی خانواده داشته باشد.
شهید آبشناسان عاشق شهادت بود و اطمینان داشت که مسافر جاده نور است. یک سال قبل از شهادتش در عالم خواب دیده بود، بین زمین و آسمان در حرکت است که ناگهان متوجه مانعی در مسیر می شود. مانع با زمزمه ذکر یاعلی از بین رفته و او بالاتر می رود. درست یک سال بعد حاج حسن آسمانی شده بود.
در مرخصی آخرش که تقریبا ? روز به طول انجامید، کسالت داشت و پس از استراحت کوتاهی، برای اعزام آماده شد. نمی توانستم طاقت بیاورم و با نگرانی پرسیدم: شما تازه آمدید و ای کاش بیشتر می ماندید و او با نگاهی لبریز از محبت و مهربانی پاسخ داد: باید بروم و برای سفر کربلا آماده شوم. و برای همیشه رفت.
بعد از شهادت وی، همرزمانش تعریف می کردند که آن روزها، حاجی مثل همیشه نبود و نمازهای او، معنویت دیگری داشت. در عملیات قادر به عنوان فرمانده لشکر ، به همراه چند نفر دیگر، تا نزدیکی عراقی ها پیش رفت و مواضعشان را شناسایی نمود. کاری که با هیچکدام از قوانین ارتش، سازگاری نداشت. چند روزی بیشتر نگذشته بود که خبر شهادت فرمانده لشکر ?? تکاور، حسن آبشناسان با شادی و نشاط بسیار، از رادیو عراق پخش شد.
آستان ملکوتی امام هشتم، او را شیفته خود کرده بود و به همین علت، برای انجام هر کاری، توسل به آقا پیدا می کرد و می گفت: باید بروم و از مولایم اجازه بگیرم.
از پذیرفتن فرماندهی لشکر نوهد، خودداری ورزید و اعلام کرد: تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم. زمانی که به مشهد مشرف می شدیم، حاجی حال و هوای عجیبی داشت. ساعتهای طولانی را در حرم به مناجات و عبادت می گذراند و مثل اینکه، آلام درونی خویش را با توجهات خاصه ثامن الائمه التیام می بخشید. در سفری که آخرین زیارت دنیایی او بود، در عالم رویا دیدم شهید مطهری، پرونده ای را به محضر امام راحل آوردند و با اشاره به حسن، چنین گفتند: این پرونده متعلق به ایشان است.
امام نگاهی به پرونده انداخته و با تبسم پاسخ دادند: پرونده این بنده خدا در دنیا بسته شده و ادامه کارهای ایشان برای آن دنیا می ماند. ماجرای خوابم را برای حاج حسن، تعریف کردم. او که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، گفت: جواب من، همین است و شاید، با قبول این مسئولیت به آرزوی خود برسم. انشاء الله.

 


عید غدیر خم بود، قرار بود حسن با عده ای دیگر از امرای ارتش به دیدار حضرت امام بروند، این اولین باری بود که حسن می توانست، حضرت امام را از نزدیک ببیند و از این جهت بسیار خوشحال بود و اظهار مسرت فراوانی می کرد.
لباسهای خود را پوشیده و آماده حرکت بود که طی تماس تلفنی به او خبر دادند کارت ملاقات تمام شده. من احساس کردم کار شکنی در کار است، چطور ممکن بود که برای یک فرمانده لشکر، کارت ملاقات نباشد، فکر کردم حسن بسیار افسرده خواهد شد و نگران شدم، اما او با آرامش تمام لباس های خود را در آورد و گفت: خدا ما را از ملاقات امام زمان محروم نکند. هر وقت خودش بخواهد، امام را هم زیارت خواهیم کرد.
دقایقی بعد تماسی دیگر حسن را مجددا برای ملاقات دعوت کردند و سرهنگ هم با رویی گشاده به استقبال کرد، همان شب جریان ملاقات را از تلویزیون پخش کردند همه خانواده و اقوام در میان افراد به دنبال چهره حسن بودند که وی با خنده گفت: دنبال من نگردید، من آن عقب ها طوری نشسته ام که دوربین مرا نبیند، سرم هم پایین است.
روزهای آخر، سرهنگ حالت ملکوتی عجیبی پیدا کرده بود، زمانی که نماز را به او اقتدا می کردیم، احساس می کردم نور عجیبی از وجودش ساطع می شود. گریه ها و ناله های شبانه اش بیشتر شده بود و دیگر لحظه ای روی پا بند نمی شد.
برای عملیات قادر، شخصا به همراه چند پیشمرگ مسلمان، اقدام به شناسایی کرد و تا بالای سر عراقیها و به فاصله چند متری آنها جلو رفت و دقیقا مواضعشان را از نظر گذراند، کاری که با هیچ کدام از قوانین ارتش سازگاری نداشت.
فرمانده لشکر، بیخ گوش دشمن. حین عملیات، من در دیدگاهی ایستاده بودم که شدیدا زیر آتش دشمن بود، ناگهان دیدم که سرهنگ، دولا دولا خودش را وارد دیدگاه کرد، ترسیدم و گفتم: جناب سرهنگ شما اینجا چکار می کنید، عراقیها روی وجب به وجب اینجا دید مستقیم دارند.
خندید، با دوربین محور را دیدی زد و گفت: دو سه روز نبودم، عراقیها حسابی پر رو شدند و این آخرین دیدار ما بود، خبر شهادت فرمانده لشکر ?? تکاور، چند روز بعد از رادیو عراق همراه با شادی و شعف بسیار پخش شد.
بعد از اتمام عملیات به دیدار خانواده شهید رفتم، همسرش چیزی گفت که هر وقت یادم می آید اشکم سرازیر می شود: بار آخر حسن ?-? روزی آمد خانه، مریض بود و تب داشت، استراحت مختصری کرد و بار و بندیلش را بست و راهی شد، پرسیدم: تازه آمدی آبشناسان، آخه کجا می روی خیلی راحت و خونسرد بر گشت و گفت: می روم به سفر کربلا.