سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/10/7
3:34 عصر

آن دونفر

بدست وصال در دسته

دو نفر رفیق که برادر بودند و ...


 


 


و یک خاطره از حاج احمد متوسلیان


«… شب سوم به چهارم خرداد سال 1361، از فرط خستگی و بی‌خوابی، چشم‌هایمان را به ضرب گذاشتن چوب کبریت لای پلک‌ها باز نگه داشته بودیم. کل ایران جشن گرفته بودند و صدای تکبیر ملت، به شکرانه فتح خرمشهر، از رادیو و بلندگوهای سیار تبلیغات بلند بود. همان‌طور که داشتم تلوتلو خوران و خواب‌آلود، از کنار خاکریز جاده اصلی شلمچه می‌گذشتم، زیر نور منورها دیدم حاج احمد با چند نفر از بچه بسیجی‌های واحد تبلیغات، که پرچم تیپ‌مان را به دست داشتند، کنار خاکریز مشغول صحبت است. جلوتر رفتم. شنیدم یکی از بچه‌ها به حاج احمد می‌گفت:‌حاج آقا! بی‌خوابی این چندین شب، امان ما را بریده. ان‌شاءالله امشب با یک خواب ناز و پرملاط تلافی می‌کنیم.


حاجی دستش را روی دوش او انداخت و او را با خودش از سینه‌کش خاکریز بالا برد، جایی را در روبروی ما، در آسمان سمت غرب نشان داد و گفت: ببینم بسیجی! می‌دانی آنجا کجاست؟ آن برادر کمی گیج شده بود گفت:‌نمی‌فهمم حاج‌آقا! حاج احمد گفت:‌یعنی چه مؤمن! نمی‌فهمم چیه؟! آنجا انتهای افق است. من و تو باید این پرچم خودمان را آن‌جا بزنیم. در انتهای افق… هر وقت آن‌جا رسیدی و پرچم خودت را کوبیدی، بعد برو بگیر بخواب ولی تا آن وقت، نه!


خدا می داند سال‌ها بعد از آن شب، هر بار این جمله حاج احمد به یادم می‌آمد. کلافه می‌شدم که آخر خدایا! افق که انتها ندارد! پس مقصود حاج احمد چه بوده؟…


سالها از اسارت احمد در لبنان به دست عوامل مزدور اسراییل سپری شده. امام به شهدا پیوست… ما هم غرق شدیم توی امواج زندگی روزمره. تا این که…


چند روزی بعد از خبر شروع جنگ در بوسنی، این تیتر درشت را توی روزنامه‌ها، از قول خبرگزاری‌های غربی خواندم: «در بوسنی جبهه بنیادگرایی اسلامی، زیر پرچم محمد (صَلَّی‌الله عَلَیه وَ اله وَ سَلَّم) تشکیل شده است.»


تازه فهمیدم منظور حاج احمد از انتهای افق کجا بوده. هر چند، این هنوز از نتایج سحر است. آخر، افق که انتها ندارد!»